امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

منیم گوزل اوغلوم

قشنگترین دلیل زندگی مامان و باباش

پدر بزرگ

در 21 فروردین پدر بزرگ عزیزم به رحمت خدا رفت و مارو تنها گذاشت. گل پسرم دنیا ارزش غم خوردن ندارد.این مطالب رو مینویسم تا بدانی عمر ما زودتر از اب روان میگذرد. 20فروردین ما پیش پدر بزرگ بودیم گفتیم و خندیدیم و شاد و خرم از پیش پدر بزرگ امدیم خونه پدر بزرگم بهت یه اسکناس نو دادا و گفت امیر حسین این رو از حاجی بابا به یادگار داشته باش و به منم گفت این اسکناس را نگه دار برای امیر حسین. 21فروردین حاجی بابا روزه بود یه لحظه حالش بد میشه و میارنش بیمارستان ساعت 16.30 ساعت17.30به پرستار میگه بذار من وضو بگیرم ساعت17.58هم با لبی خندان دنیا رو ترک میکنه و به دیار باقی میرود اصلا باورم نمیشه مرگ به همین راحتی باشه. اون خانم پرستار انقدر ...
1 خرداد 1397

عید 97

سلام عمر مادر عیدت مبارک البته با تاخیر عید تمام دوستان وبلاگی هم مبارک امید وارم سال خوبی داشته باشید لبتان خندان دلتان شاد باشد  
1 خرداد 1397

همین الان یهویی

در این هوای بارانی که باران نم نم میباره گل پسرم در خواب نازه. به قول امیرحسین :مامانی یاغیش نارین نارین یاغیر... آخ سنه قوربان اولوم ای نازلی بالام... ...
3 اسفند 1396

ماشینهای امیرحسین

گل پسرم هر روز ساعتها با این ماشنهات مشغول میشی و خیلی هم دوسشون داری... اینم پارکینگی که با کارتون کفشهات درست کردی.. البته این عکسو خودت گرفتی فدات بشم من با این عکاسیت... اینم خرسی که خیلی دوسش داری و انا جون برات خریده ...
2 اسفند 1396

خریدهای عید

سلام به گل پسرم و همه ی دوستان. امیرحسین خرید عیدشو کرده خیلی هم خوشحاله ومنم از خوشحالی اون خوشحال.عزیزم امسال لباسهاتو با سلیقه خودت انتخاب کردی خدا روهزاران مرتبه شکر که گل پسری مثل شما دارم.ماشاالله اقایی شدی واسه خودت... خیلی دوستت داریم خدایا ممنونم بابت این هدیه زیبا و نعمت باشکوهت... مبارکت باشه عمر مادر انشاالله سالم و سلامت باشی لبت پرخنده و دلت همیشه شاد باشه... ...
2 اسفند 1396

باز باران

باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان می‌خورد بر بام خانه. آب چون آبشار ریزان می‌ریزد بر سر ایوان من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده. *** شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو، باز هر دم می‌پرند، این سو و آن سو *** می‌خورد بر شیشه و در مشت و سیلی، آسمان امروز دیگر نیست نیلی. *** یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین؛ خوب و شیرین توی جنگل‌های گیلان. *** کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک *** از پرنده، از خزنده، از چرنده، بود جنگل گرم و زنده. *** آسمان آبی، چو دریا یک دو ابر،...
29 بهمن 1396

داستانی از عشق یک مادر فداکار...

  داستانی از عشق یک مادر فداکار     چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباس‌هايش را درآورد و خنده‌کنان داخل درياچه شيرجه رفت   .   مادرش از پنجره نگاهش مي‌کرد و از شادي کودکش لذت مي‌برد   .   مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا مي‌کند. مادر وحشت‌زده به سمت درياچه دويد وبا فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود   .   تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد   .   مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت .   تمساح پسر را با قدرت مي‌کشيد ولي...
26 بهمن 1396