داستانی از عشق یک مادر فداکار...
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خندهکنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد .
مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد وبا فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود . تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد . مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند .
کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد ، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت . پسر را سريع به بيمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد .پاهايش با آروارههاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود .
خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد .پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت :
« اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند . »